حاجی عباس
در زمانهای قدیم مرد مؤمن و درستکاری بود که «عباس» نام داشت. عباس فقط یک آرزو داشت و آن هم رفتن به مکه و زیارت خانهی خدا بود. عباس سالهای سال کار کرد و زحمت کشید و پولهای خود را پسانداز
نویسنده: محمدرضا شمس
در زمانهای قدیم مرد مؤمن و درستکاری بود که «عباس» نام داشت. عباس فقط یک آرزو داشت و آن هم رفتن به مکه و زیارت خانهی خدا بود. عباس سالهای سال کار کرد و زحمت کشید و پولهای خود را پسانداز کرد تا بالاخره خرج سفرش مهیا شد.
یک روز از خانه بیرون رفت تا همسفرهاش را ببیند و روز حرکت قافله را بپرسد. بین راه از کنار خرابهای گذشت که بسیار ترسناک بود و بیرون شهر قرار داشت. ناگهان زنی را دید که هراسان در میان خرابه میرفت و با اضطراب این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. عباس کنجکاو شد و سایه به سایهی زن رفت تا ببیند در آن خرابه چه کار دارد.
همانطور که میرفتند، یک دفعه زن دولا شد و مرغ مردهای را از روی زمین برداشت و زیر چادرش پنهان کرد.
عباس مات و مبهوت ماند که این، مرغ مرده را برای چه برداشت و چرا آن را پنهان کرد. عباس، پاورچین پاورچین دنبال زن رفت. زن رفت تا به خرابهی دیگری رسید. آنجا چند تا بچه نشسته بودند و با خاک و خل بازی میکردند. بچهها تا زن را دیدند، خوشحال شدند و به طرفش دویدند. عباس برای اینکه دیده نشود، خودش را پشت دیوار پنهان کرد.
در آن خرابه، خانهای بود که حصیری پاره کف آن را پوشانده بود و چند تا ظرف کهنه در گوشه و کنارش دیده میشد.
زن و بچهها به خانه خرابه رفتند. زن، مرغ مرده را پاک کرد و در دیگی بار کرد و روی اجاق گذاشت. آه از نهاد عباس برآمد و شستش خبردار شد که موضوع از چه قرار است. با خود گفت: «به تو هم میگن آدم؟ چطور مثل کبک سرت رو زیر برف کردهای و از هیچ چیز خبر نداری؟ چه شبها که این زن بیچاره و بچههای یتیمش سر گرسنه به بالین گذاشتهاند و تو خبر نداشتهای.» بعد رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا من رو ببخش!»
بعد به خانه برگشت و پولهایی را که با هزار زحمت به دست آورده بود به زن داد و گفت: «این پولها رو بگیر و خرج بچههات کن. غذای تو این دیگ رو هم دور بریز.»
زن پولها را گرفت و او را دعا کرد.
چند روز بعد، همسفرهای عباس آمدند و گفتند: «عباس! حاضر باش، امروز حرکت میکنیم.»
عباس گفت: «من نمیتونم بیام. برام گرفتاری پیش اومده. شما برید. خدا به همراهتون. برای من هم دعا کنید. شاید ان شاء الله قسمت من هم بشه.»
همسفرها از عباس حلالیت طلبیدند و رفتند.
قافله به طرف مکه به راه افتاد. قافله میرفت و قلب عباس را هم با خودش میبرد.
همسفرهای عباس هر جا که میرفتند و به هر جا که میرسیدند، عباس را میدیدند که جلوتر از آنها میرود. آنها با تعجب از یکدیگر میپرسیدند: «عباس که با ما نیومد، پس چطور داره جلوجلو میره؟»
قافله منزل به منزل رفت و تا به مکه رسید. همسفرها، آنجا هم عباس را دیدند. عباس با آنها خانهی خدا را زیارت کرد و مراسم حج را به جا آورد. آنوقت با گوشهای خود شنیدند که کسی فریاد میزد: «حاجی عباس، حاجی واقعی است!»
آنها خیلی تعجب کردند و با خودشان گفتند: «این دیگه چه سری است!»
وقتی مراسم حج تمام شد و به شهر خودشان برگشتند، اول به خانهی عباس رفتند و از او پرسیدند: «تو که میگفتی من نمیآم پس چرا تنهایی راه افتادی و رفتی؟ نکنه از ما خوشت نمیاومد؟»
عباس که خیلی تعجب کرده بود، در جواب گفت: «من مکه نبودم.»
همسفرها گفتند: «چرابودی و همه جا، جلوی ما حرکت میکردی.»
عباس دوباره گفت: «اما من از اینجا تکان نخوردم.»
همسفرها باور نکردند و عباس مجبور شد قصهی زن خرابهنشین و مرغ مرده را براشان تعریف کند. او گفت: «راستش اینه که من هرچی داشتم و پسانداز کرده بودم به اون زن دادم تا خرج بچههاش کنه. به همین دلیل نتونستم به مکه بیام.»
همسفرها گفتند: «پس بیدلیل نبود که ما همه جا تو رو میدیدیم. تو با این عمل خیر، ثواب و اجر مکه رفتن رو بردی و در حقیقت حاجی واقعی تو هستی...»
از آن روز به بعد، همه عباس را حاجی عباس صدا زدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
یک روز از خانه بیرون رفت تا همسفرهاش را ببیند و روز حرکت قافله را بپرسد. بین راه از کنار خرابهای گذشت که بسیار ترسناک بود و بیرون شهر قرار داشت. ناگهان زنی را دید که هراسان در میان خرابه میرفت و با اضطراب این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. عباس کنجکاو شد و سایه به سایهی زن رفت تا ببیند در آن خرابه چه کار دارد.
همانطور که میرفتند، یک دفعه زن دولا شد و مرغ مردهای را از روی زمین برداشت و زیر چادرش پنهان کرد.
عباس مات و مبهوت ماند که این، مرغ مرده را برای چه برداشت و چرا آن را پنهان کرد. عباس، پاورچین پاورچین دنبال زن رفت. زن رفت تا به خرابهی دیگری رسید. آنجا چند تا بچه نشسته بودند و با خاک و خل بازی میکردند. بچهها تا زن را دیدند، خوشحال شدند و به طرفش دویدند. عباس برای اینکه دیده نشود، خودش را پشت دیوار پنهان کرد.
در آن خرابه، خانهای بود که حصیری پاره کف آن را پوشانده بود و چند تا ظرف کهنه در گوشه و کنارش دیده میشد.
زن و بچهها به خانه خرابه رفتند. زن، مرغ مرده را پاک کرد و در دیگی بار کرد و روی اجاق گذاشت. آه از نهاد عباس برآمد و شستش خبردار شد که موضوع از چه قرار است. با خود گفت: «به تو هم میگن آدم؟ چطور مثل کبک سرت رو زیر برف کردهای و از هیچ چیز خبر نداری؟ چه شبها که این زن بیچاره و بچههای یتیمش سر گرسنه به بالین گذاشتهاند و تو خبر نداشتهای.» بعد رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا من رو ببخش!»
بعد به خانه برگشت و پولهایی را که با هزار زحمت به دست آورده بود به زن داد و گفت: «این پولها رو بگیر و خرج بچههات کن. غذای تو این دیگ رو هم دور بریز.»
زن پولها را گرفت و او را دعا کرد.
چند روز بعد، همسفرهای عباس آمدند و گفتند: «عباس! حاضر باش، امروز حرکت میکنیم.»
عباس گفت: «من نمیتونم بیام. برام گرفتاری پیش اومده. شما برید. خدا به همراهتون. برای من هم دعا کنید. شاید ان شاء الله قسمت من هم بشه.»
همسفرها از عباس حلالیت طلبیدند و رفتند.
قافله به طرف مکه به راه افتاد. قافله میرفت و قلب عباس را هم با خودش میبرد.
همسفرهای عباس هر جا که میرفتند و به هر جا که میرسیدند، عباس را میدیدند که جلوتر از آنها میرود. آنها با تعجب از یکدیگر میپرسیدند: «عباس که با ما نیومد، پس چطور داره جلوجلو میره؟»
قافله منزل به منزل رفت و تا به مکه رسید. همسفرها، آنجا هم عباس را دیدند. عباس با آنها خانهی خدا را زیارت کرد و مراسم حج را به جا آورد. آنوقت با گوشهای خود شنیدند که کسی فریاد میزد: «حاجی عباس، حاجی واقعی است!»
آنها خیلی تعجب کردند و با خودشان گفتند: «این دیگه چه سری است!»
وقتی مراسم حج تمام شد و به شهر خودشان برگشتند، اول به خانهی عباس رفتند و از او پرسیدند: «تو که میگفتی من نمیآم پس چرا تنهایی راه افتادی و رفتی؟ نکنه از ما خوشت نمیاومد؟»
عباس که خیلی تعجب کرده بود، در جواب گفت: «من مکه نبودم.»
همسفرها گفتند: «چرابودی و همه جا، جلوی ما حرکت میکردی.»
عباس دوباره گفت: «اما من از اینجا تکان نخوردم.»
همسفرها باور نکردند و عباس مجبور شد قصهی زن خرابهنشین و مرغ مرده را براشان تعریف کند. او گفت: «راستش اینه که من هرچی داشتم و پسانداز کرده بودم به اون زن دادم تا خرج بچههاش کنه. به همین دلیل نتونستم به مکه بیام.»
همسفرها گفتند: «پس بیدلیل نبود که ما همه جا تو رو میدیدیم. تو با این عمل خیر، ثواب و اجر مکه رفتن رو بردی و در حقیقت حاجی واقعی تو هستی...»
از آن روز به بعد، همه عباس را حاجی عباس صدا زدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}